loading...

اردیبهشتِ پاییز

بازدید : 162
چهارشنبه 22 مهر 1399 زمان : 13:37

بعد حرف زدن با مرمر انقد دلم گرفت ک فقط‌ی دل سیر گریه میخواستم

کلی بغضم و خوردم انقد ک چایی پرید تو گلوم

بعدش باید ب مژک غذا میدادم

دایی اینا مشغول‌ی سری کار بودن

ب چشمهای مظلوم مژک نگاه میکردم قلبم میسوخت اگه نتونه تو‌ی محیط آروم بزرگ شه

سوپ مژک تموم شد اومدم نماز بخونم دیگه حسابی زدم زیر گریه فقط از خدا خواستم زندگی‌شون رو نگاه کنه

نمیدونستم چ نمازی باید بخونم نماز حاجت خوندم و ب خدا گفتم هیچی برای خودم نمی‌خوام فقط اینا با هم دوباره خوب بشن

نمازم تموم شد دیدم مامان پیام داده یه سی دی رو میخواست بهش ک زنگ زدم بگم گفت تو چرا صدات این شکلی شده گفتم هیچی گفت تو گریه کردی گفتم ولش مامان و خودم رو لغت کردم چرا اصلا زنگ زدم گفت چی شده فردا بیام گفتم نه ...

گفتم هیچی نیست

بعد رفتم پیش دایی اینا گفت داری سرما میخوری گفتم نه گفت چرا اینجوری شدی گفتم هیچی

الان مژک رو بردن حموم من تو اتاقم و همینطور دارم اشک میریزم

هیچ کاری از دستم بر نمیاد فقط زندگی ‌شون رو سپردم دست خدا

از ین هفته چهارشنبه نذر شیخ نخودکی میکنم فقط برای اینا

برم ک الان مرمر میاد بیرون

امیدوارم فردا حالم خوب بشه ...

خدایا خودت کمکشون کن

موانع و مشکلات گردشگری در ایران
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی