داشتم برای مرمر میگفتم من دیگه اونقدر داییهام رو دوست ندارم ولی هنوز کسی پشت سرشون حرف بزنه بهش میکنم حوصله سارسار هم برای این ندارم
بعد ۱ ساعت مژک که تو اتاق خواب بود من رفتم ک بیدار شد پیشش باشم داشتم کتاب میخوندم دایی اومد گفت دایی چشات ضعیف میشه میخواست چراغ و روشن کنه نگذاشتم
ولی همین ک خواست چراغ و روشن کنه خیلی حس خوبی داشتم